مسعود که با یک افسر پلیس فاسد دست و پنجه نرم می کند، در حالی که پولی ندارد، مجبور است به او رشوه بدهد، بنابراین یکی یکی از دوستانش می خواهد که او را از این مصیبت نجات دهند، علاوه بر این، باید تا صبح بدهی خود را به صاحبخانه اش تسویه کند. . دوستانش با ملاقات با مسعود فقط بدهی های مسعود به آنها و همچنین بدهی های خودشان به یکدیگر را به یاد می آورند. آنها با همراهی افسر شروع به پرسه زدن در خیابان های تهران می کنند تا بر مشکلات مسعود بیفزایند و مجبور شوند خودشان به افسر رشوه بدهند. بالاخره نصف شب، کسی که فکرش را نمیکند، مسعود را از دردسر نجات میدهد.
نظرات